دلم برای کودکیم تنگ شده ....
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم ...
مرگ مادر "نل" را باور می کردم و از زن"تناردیه" کینه به دل می گرفتم
نمی دانم چرا دوست داشتم"پسرشجاع"همیشه برشیپورچی وافرادش پیروزشود
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گمش نکنم ...
دلم می خواست "بچه های مدرسه والت" هیچ وقت تمام نشود
از نجاری ها که می گذشتم باگوشه چشمی به دنبال"وروجک" می گشتم؛
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
خسته ازدفترهای کاهی برگهای سفیدی را درتصورم می ساختم وباخیالشان خوش بودم...
برایم عجیب بود ریزعلی چطور آن کار راکرد
عاشق آن نیمکت های چوبی هستم که بایادگاری نوشتن سیاهش می کردیم
دلتنگ ساده پوشی دوران دبستانم
دلتنگ آن حس وحالیم که به دوستم رشکمی بردم که تنهاکسی است که درکلاس دوم ابتدایی خانم صالحی مدرسه عفت ساعت دیجیتال کامپیوتری دارد
درآرزوی تکرارلحظه ای شورو حال عجیب وشادی وصف ناپذیرمان ازپرکردن قلک پلاستیکی نارنجکی شکل کمک به جبهه های جنگم
ای روزگارچه کردی باما؟
اشکم رادرآوردیاداوری آن روزهای باشکوه
باورکنید دارم گریه می کنم
سخن دل،چه آسان بروی کاغذپیاده می شود...
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم ...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
نمی دانم
شاید یک روز در کوچه بازارفریب روزگاران، دست من رهایش کردوبین ما فاصله افتاد و او رفت...
به همین سادگی